می دانم از چه سخن می گویی دلم می خواهد این لکه ننگ را از پیشانی و دامانم بزدایم اما این قلبم هنوز به عشق جلبک می تپد و من شرم دارم از اینکه بگویم هنوز او را دوست می دارم نه به شدت روزهای اول که پرنده قلبم از شوق دیدارش خودش را به بطن های قلبم می کوبید و به سوی او می شتافت و اوج می گرفت اما هنوز آن پرنده با دیدنش نغمه سر می دهد و من باید این پرنده را با تیر شهامت بر بلندای کوه تردید شکار کنم نباید بگذارم وطنم از من ناامید شود