بچه هامن ابجیم۲۵سالشه بگوخب
بعدکلا دونفرادم اومدن توزندگیش که بایکیش خیلی رابطه طولانی داشت بایکیشم که یه سال بودجفتشونم میخواستنش ولی ادمای معقولی برای ازدواج نبودن ومن باهاش کلی حرف زدم ادامه نده تااینکه اول محرم یه نفر به مامانم زنگ زدگفت شمادخترتونو استوری کرده بودیدبرای تولدش مادیدیم وخوشمون اومدخلاصه اومدن خواهرم وپسره رفتن اتاق صحبت کردن بعدازظهرش زنگ زدن گفتن شماره بچه هاروبدیم بهم بعداون روز پسره هرروز بهش زنگ میزدهریه ساعت یه باربهش زنگ میزدیه ساعت ونیم حرف میزدمیبردش بیرون این رستوران اون رستوران پسره۲۰۷داشت پلیس بودوعطاری داشت خلاصه همه چی اوکی بودابجیم هی میگفت ب دلم نیس گذشت این انقدخودشوهی شیرین کرد برای ابجیم هرروز گل وازین حرفاابجیم گفت حس میکنم ازینایی که دلش سیاه میگ وقتی من باهاش حرف میزنم شمامیایدپشت خط ناراحت میشه یامن دارم باهاش حرف میزنم مامان صدام میکنه یجورایی توبرق میزنه یامثلا رفتیم ناهارخونه دوستمون به ابجیم تذکر داده بودکه رفیق بازی خوب نیس وازین حرفا