تو را نه با صدا، که با سکوت پرستیدم؛
نه با واژه، که با حسرتی پنهان در دلِ روزمرگیها...
تو عشقِ بیصدای منی،
عشقی که نه خودت از آن باخبری،
نه دیگران را راهی به دانستنش هست.
میدانی؟
نمیخواهم کسی تو را قضاوت کند.
نمیخواهم نامت بر زبانها بیفتد،
که آدمها ساده میگذرند از چیزهایی که نمیفهمند،
و من،
تو را بیشتر از آن میفهمم
که راضی شوم تصویری از تو،
به داوری چشمهای بیخبر بیفتد.
تو را پنهان کردهام در آرامترین گوشهی دلم،
مثل آینهای که فقط دل خودش را نشان میدهد.
برای تو که نمیدانی،
هر روز،
هر ساعت،
هر لحظه،
قشنگترین آرزوهای جهان را میبافم.
برای تو و آن دخترک نازت،
که بیآنکه بداند، تکهای از مهربانیات را با خود حمل میکند.
یازده سال گذشته...
من چهل سالهام، اما هنوز کودک آن عشقم.
کودکی که هر روز بیصدا،
با تمام مهرش تو را صدا میزند
و پاسخی نمیخواهد.
تو راز دل منی...
و من این راز را،
تا پایانِ خودم،
با لبخند نگه خواهم داشت.