شوهرم چند روز پیش بهم تهمت خیلی بدی زد که یه یارو اومده خواسته در خونه رو باز کنه اشتباهی این شکش سمت من رفته که به خاطر تو یارو اومده تو این یارو میشناسی من ۹ ساله دارم باهاش زندگی میکنم خیلی دلم گرفت از این حرفی که بهم زده باورم نمیشه یه روز کامل قلبم تیر کشیده البته قبلش که بحث داشتم با اینکه مقصر خودش جای دعوتش کرده بودن صبح بهش زنگ زده بودن ساعت ۹ شب وقتی اومد خونه بهم گفت که باید بریم اینجا منم گفتم چرا الان میگی یه دفعه عصبانی شد بدون اینکه به من بگه خودش گذاشت رفت حتی فرداش نیومد خیلیاز دستش ناراحت شدم اومد که این گندشو تمیز کنه اون تهمتو بهم زد تو این ۹ سال یادم نمیاد که از من معذرت خواهی کرده باشه محبت کرده باشه همیشه من مقصرم انگار دلم میخواد ول کنم همه چیو برم کجا برم خانوادم از اون سمیتر میرم اونجا انگار اضافهام هیچ حرفی با من ندارم مراعات من و بچهام رو نمیکنن هر دعوایی هر جنگی هر حرفی به همدیگه جلومون میزنن هیچ دوست و آشنایی هم نداره تو این خونه کوچیک دلم میگیره با این وضع روز از قضیه تهمتش گذشته من واقعاً حالم داره ازش به هم میخوره نمیتونم جلوش بشینم نمیتونم چشمش نگاه کنم امروز تو خیابون بغضم گرفت چیکار کنم خدا کاشکی بچگیم میمرد م من که آینده قشنگی نداشتم از بچگی سخت ز نوجوونی سختتر که هیچ دوستی نداشتم و خانواده اون همه محدودم کردن این از ازدواج سنتی...