من با خانواده همسرم یجا رندگی میکنیم اونا ماشین ندارن بیس چهاری ماشین ما دست اوناست امروز من مریض شدم پدرشوهرم از بیرون اومد با شوهرم قهر بود رفتم بش گفتم کلیدا رو بده میخوایم بریم بیرون کلیدا رو پرت کرد سمتم من هیچی بهش نگفتم رفتم بیرون سوار ماشین شدم به شوهرمم نگفتم بعد یادم اومد کیفم جا مونده اومدم کیفمو ببرم در خونه پدرشوهرم اینا با لگد زدن باز میشه منم اعصابم خراب بود لگد بدی زدم حرصمو رو در خالی کردم جوری که مادرشوهرم پدرشوهرم برادرشوهرم زدن بیرون فک کردن کسی بشون حمله کرده الان تو خونشون که هستیم رفتاراشون بده کلا منو از اول نمیخواستن خودم حس میکنم قصدشون فراری دادن منه
سرسنگینن من چه جور باشون رفتار کنم به همسرم بگم چه جور باشه باشون؟
ای خدا کی قراره این زندگی کردن با خانواده ی شوهر یک جا تموم بشه همه ی بدبختی ها از همین باهم بودنا شروع میشه به نظر من مردی که نمیتونه از خانواده اش مستقل باشه نباید اصلا زن بگیره والا کشیدم که میگم.
زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پر از بودن توست زندگی درک همین امروز است...................... من یک زنم پر از حس شیرین به دست آوردن ها و حس تلخ از دست دادن ها واما اکنون مادری هستم که دلخوش به طفلی که تمام تمام من است.
ببخشید کار اسی زشت بوده یا کلید پرت کردن پدر شوهره اونمثلا بزرگتره باید حرمت خودشو نگه داره
زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پر از بودن توست زندگی درک همین امروز است...................... من یک زنم پر از حس شیرین به دست آوردن ها و حس تلخ از دست دادن ها واما اکنون مادری هستم که دلخوش به طفلی که تمام تمام من است.