دلم نمیخواد جداشم ولی به جایی رسیدم نمیتونم تحمل کنم اون فکرمیکنه میتونه هرجور دلش بخواد باهام رفتاربکنه ومن بمونم
باید یه تلنگر بخوره حالا شاید واقعا قصدش جداییه ک اینطوریه یا اینکه زیادی من ساکت بودم با اینکارم اون ب خودش میاد
دیشبم بهش گفتم صبرم فقط بخاطر این بود ک فکرمیکردم زمان وصبر توکل همه چیزو درست میکنه ولی الان فهمیدم توکل دست رودست گذاشتن کافی نیست میخوام خودمو نجات بدم گفت منم میگم برو گفتم همینجوری نمیرم بچه نیستم اول تکلیف همه چیزو زیر نظر بزرگترها روشن میکنم بعد
اونم خودشو زد به خواب
منم رفتم تو اتاق خواب ولی دیدم تاصبح بیدار بود عین یه مار به خودش میپیچید