سال ها قبل من با یک پسری آشنا میشم و از همون اول به قصد ازدواج بود
قرارمون این بود صحبت کنیم و اگه به تفاهم رسیدیم به خانواده ها بگیم
یه ماه کمتر صحبت کردیم و اون گفت به خانواده ها بگیم
من البته قبلش گفته بودم که هر صحبتی که داره انجام میشه برای آشنایی هست نه علاقه و عشق
خلاصه با هم قرار گذاشتیم که هم دیگرو ببینیم و جواب نهایی اولیه رو به هم بدیم که اگه اوکی بودیم بریم برای خانواده ها
راستیتش یکم که گذشت شخصیتش منو به خودش جذب نکرد
احساس میکردم به خمودگی و احساس پیر مانندی داره که من نمی تونم کنار بیام
پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و یکسری مشکلات و خلاها به وجود اومده بود که البته این مورد در آخرین مرحله بود
و یکسری موارد دیگه هم بود
خلاصه همدیگرو دیدیم و اون از من خوشش اومده بود ولی من خوشم نیومده بود
حضوری قبلا هم دیده بودیم همو
بهش جواب منفی دادم و اون به یکباره احساس کردم فروپاشید و خیلی ناراحت شد
من بهش دلایل بالا رو برای جواب منفی ندادم بهش گفتم که نمی تونم شهر دیگه زندگی کنم
یه مدت گذشت و من واقعا احساس عذاب وجدان داشتم
بهش پیام دادم که اگه ناراحتی یا سو تفاهمی پیش اومده ببخش
اونم پیام داد که نه ناراحت نیستم و چرا پیام دادی
گفتم که برای حلالیت
اون پیام داد که بعد به مدت پیام دادی دوباره ذهن منو مشغول کردی فکر کردم برای شروع دوباره پیام دادی ، من همه جوره بهت اهمیت میدم و دوست ندارم برنجونمت و خاطرتو میخواستم و میخوام
وقتی این پیامو فرستاد که حالا دقیقا جملات رو یادم نیست اما همچین مضمونی داشت مجبور شدم دوباره جواب منفی رو بدم
اونم گفت جوابت برام قانع کننده نیست اگه می گفتی با قیافت حال نمی کنم بیشتر قانع میشدم
و مجبور شدم دلایل اصلی رو بگم
دوباره احساس کردم به معنای واقعی فروپاشید و دیمه هیچی نگفت و منم نگفتم
و احساس می کنم واقعا دلشو شکستم
نه اون هنوز ازدواج کرده
نه من ازدواج کردم
که احساس می کنم آهش منو گرفته و نمی تونم ازدواج کنم
اینو یقین دارم که منو واقعا دوست داشت اما من نمی تونستم ادامه بدم یه جوری بودم
حالا چیکار کنم با این احساس ؟؟