از وقتی که داداشم داماد شد و عروس آورد ،اصلا انگار من فرزندش نیستم ،از اون بدتر رفت خواهر عروس داییم رو گرفت ،بخاطر حرف مردم و زن داییم که بگه من بیشتر به عروسم میرسم نه تو کلا در حال محبت کردن اضافیه
تولد زن داداشم ،روز دختر برای دخترش ،روز پسر برای پسرش، غذا پرسی فرستادن خونش ،خونه بزرگ بابام رو بهشون دادن ،شاید باورتون نشه یروز زنگ زدم گفت مریضم خلاصه رفتم خونشون خودشو انداخت تو جا من کاراشو کردم تمیز کاری و غیره ،داداشم و زن داداشم دیروقت اومدن ی جوری بلند شد نشست با خنده و روی خوش تو جاش و مشغول خوش و بش شد از منم سالمتر بود ،حالا من اونجا بودم خودشو زده بود به بدحالی و خواب محلمم نمیداد، امروز رفتیم خونشون برای ناهار بعد از غذا ظرف هارو نشستم گفت از کی توقع دارم پیری آب دستم بده از تو ،حرصم گرفت گفتم نه والا مننن
گفت برم سرتا پای عروسمو طلا کنم به تو امیدی نیست ،عروسم خیلی خوبه
بخدا دارم راست میگم
قبلا هم جلو خاله هام و مادر عروسمون ،بچه های داداشم رو بغل گرفت و ماچ که نوه های اصلیمن اینا
هعععععییی خواهرم که ندارم اینم از مادر
عید من خدازده قبل سال تحویل میرم با بچه هام تنها نباشن ،اونوقت گوشی به دست تا ۵،۶ ساعت منت پسرش میکنه که بیان خونش عید دیدنی ،از بودن ماهم خوشحال نیست
اینا درد دلام بود به هیچکس نمیتونم بگم ،امشب یدفعه همچی یادم اومد و تکرار شد
حق دارین هرچی میخواین بهم بگین مجازین