الان روستا هستیم اومدیم اینجا خانواده شوهرمم هستن پدر و مادرش یعنی
بعد در اومد دیروز به من گفت که داشتم آنتن و درست میکردم و ..دیدم یه سریا دارن فرار میکنن البته امروز گفت اغراق کردم بعد گفت یعنی باید یا الله میگفتم گفتم آره دیگه بعد گفتم اصلا چرا نگاه کردی گفت نمیخاستمدنگاه کنم تو جهت دیدم یه هو بودن و ..
بعد همش ذهنم مشغول بود تا امروز اینکه ازش پرسیدم دوباره که چی دیدی و ...
عصبانی شد گفت لخت بودن اصلا (البته معلوم بود دروغ میگه)
بعد گفتم پس اگ لخت بودن و ..دیگه با من حرف نزن عصبانی شد هندونرو ریخت رو زمین من از اتاق اومدم بیرون و دراز کشیدم اومد با ی شدت کمی زد تو باسنم با پاش گفت ک بیا اتاق باهات میخام حرف بزنم منم بهش گفتم خیلی بیشعوری پریودم بعد با عصبانیت کشوندم تو اتاق و گفت اینکارات و نمیخای تموم کنی ؟ دیگه نگاهم بهت نمیکنمااا!!!! بعد اومدم از اتاق بیرون اونم درو بست
مادزشوهرم خواب بود الان بیدار شد و پدرشوهرمم بیرونه
چه کار کنم
مادر شوهرمم میخاد بره بیرون
مغزم قفله
توروخدا کمکم کنید