سلام بچه ها ـمن دیشب نتونستم بخوابم
و خواب های ک دیدم تن و بدنم میلرزه خواب دیدم رفته بودیم بکی از محله های شهرمون انگاری اونجا خونه عمم بود دم در کوچه نشسته بودیم با مامانم ـ
یهو عمم گفت انگاری از اون طرف صدای جیغ داد میاد
مامانم دستپاچه بود که فورا بره اون سمت ببینه چ خبره اون سمت دقیق مشد کوچه بغلی
خلاصه ب مامانم گفتیم نروو ـ
همون لحظه دیدم جنازه رو با صدای قرار از سمت ما بردن دفن کنن
و صدای قران هم بود ـ
خلاصه تا جنازه دیدم رفتم توی حیاط عمم و دویدم یهو بابای خدا بیامرزم رو دیدم با همون لباس خط خطی آبی دست های ورم کرده
نمیدونم بابام چی میگفت
فقد مامانم میگفت خدا خیرشون نده بابا زنده بوده بابا رو دفن کردن
یهو بابام تبدیل به یک دختر بچه خوشگل شاد
به مامانم گفتم بابا شده مثل یک بچه خوشگل بابا بهشتی هست مامانم گفت آره بابا بهشتی هست