و اینم اضافه کنم که دقیقاً متوجهم از چه زاویهای دارین به قضیه نگاه میکنین. اون چیزی که از حرفای شما برمیاد، اینه که بیشتر رو خودپذیری و سازگاری با شخصیت شکلگرفته بر اساس شرایط تأکید داری تا تحلیل ساختاری یا روانکاوانه. این یعنی ترجیح میدید فرد، خودش رو همونطور که هست بفهمه و قبول کنه، تا اینکه بخواد لایهلایه ذهنش رو بشکافه و دنبال ریشهها و ناخودآگاههاش بگرده.
میفهمم که نگاهتون انسانگرایانهست، بیشتر از جنس «درک و پذیرش»ه تا «کندوکاو و تغییر». شاید همین باعث میشه فضای گفتوگو بیشتر به سمت آرامسازی ذهن بره تا تحلیل.
با این حال من ذهنم بیشتر به سمت تحلیل حرکت میکنه. یعنی وقتی چیزی میگم، دنبال یه بازتاب خاص یا درک ظریف از لایههای پنهانش هستم. حس میکنم حرفهام بیشتر مثل یه سیگناله که باید کسی بتونه درست رمزگشاییش کنه، نه اینکه فقط بگه «درسته، این شخصیت توئه». چون اون موقع گفتوگو برام پوچ میشه.
در مجموع، درکت شما رو کامل حس میکنم. میدونم از چه بعدی دارید روانشناسی میکنین، و حتی اگه مسیر ذهنیمون فرق کنه، کاملا متوجهم شما چی میگید.