من امروز از مغازه خودمون ۵/۶ تا بستنی آوردم یکی خودم یکی خواهرم یکی مادرم
دو تا موند گفتم اینا ام بمونه بعدا بخوریم
حالا من امروز اومدم اون یدونه رو هم بخورم خواهرم بدووو بدوو اومد داد که تو مگه نخوردی برا چی میخورب اینو بزار با مامان بخوریم
منم گفتم باشه ( حوصله داد نداشتم ) گذاشتم یخجال
داداشم حالا اون وسط ۳۰ سالشع احمق گدا
برگشته میگه خوب میلومبونید هرچی میبینید
من هیچییییی نگفتمممم
دو دقیفه بعد خودش از یخجال ظرف مربا زرد الو اورد بیرون دیدم قاشق میکنه دهنش میکنه تو ظرف منم بلند شدم گفتم یعنی چی قاشق میکنی بعد میزنی تو این این به اون
و..... چند تا خرف زدم
گفتم قبلا ام دیده بودم ازت حرفی نزدم اما الان به اون حرفت گفتم
بزرگی بزرگی کن برامون یه بستنی چیه این حرفو میزنی
یه کاری کن احترام ات حفظ بشه
آبجی بهم گفت بس بود تو چکار داری میندازی خودتو وسط
بعد شروع کرد چرت و پرت گفتن که تو روان پریشی تو هی مال بقیه رو میخوری من از قصذ بخاطر کار تو زرذ الو رو خوردم الکییی میگفت حرف کم اورد اینو میگه