بابام به شدت سختگیره
یکساله عقدیم از ۱۱ بگذره مدام زنگ میزنه کجایی بیا
نمیزاره پیش هم بخوابیم
نمیزاره سفر بریم
نمیزاره خونشون بمونم
و چیزای دیگه
اگه دوستان حمله نکنن نه علاقه ای دارم خونشون بمونم نه کاری دارم که پیشش بخوابم یا نه اصلا بحثم رو اینا نیست ولی میگم زشته وقتی عقدم بابام اینجور میکنه اینو قبول داره که شوهرمه و باید خرجی بده اما قبول نداره که شوهرمه و اختیارم دستشه که حداقل یه سفر بریم بازم میگم بحثم رو اینا نیست قضیه اصلی اینه که شوهرم همش میگه هرکی جای من بود با این شرایط ول میکرد میرفت حالم از حرفش بهم میخوره حالا بخدا هرکی میرسه میگه از صفر تا صد زندگیتون و لولتون از اینو خانوادش بالاتره خیلی الانم بحثم تعریف نیست چون کسی نمیشناسه بخوام تعریف بدم منظورم در این حد تفاوته بعد اینجور سر این قضیه این واسه من ناز میکنه چندبارم بهش حرف زدم باز میگش همینقدر نفهمه تازه بحث جشن عروسی که تازه تاپیک قبل گفتم هم بماند
من نمیفهمم همه از این چالشای مسخره دارن یا فقط من بدبختم که هیچیم مثل بقیه نیست بدترین دوران دوران عقدو نامزدیه