دیگه اعصاب برام نمونده این مرد عقل نداره شعور نداره
من و شوهرم جفتمون شاغلیم از شنبه تا پنجشنبه سر کاریم به امید یه روز جمعه که نظافتی تفریحی استراحتی داشته باشیم
ولی هفت ساله من عروس این خانواده م هیچوقت نذاشتن یه جمعه روبا شوهرم دوتایی با خیال راحت بگذرونیم
از صبح شوهرمو برده گفته بیا کارت دارم تا ۱۱ شب برنگشته
شعور نداره بگه جنعه ست
شعور نداره بگه ناهار و شام نخورده پسرم عروس به درک اصلا
بخدا تا ساعت ۶ عصر منتظر موندم بیاد ناهار بخوریم اینقد نیومد سردرد گرفتم از گرسنگی نشستم یه لقمه خوردم
هیچکس خونه نبود فقط من خونه بودم کل ساختمون خالی بود داشتم از ترس سکته میکردم
صبح مامانم گفت بیا بریم خونه خاله ت اینا نرفتم که با شوهرم با هم باشیم
خونه رو تمیز کردم ناهار پختم منتظر موندم بیاپ کوفت بخوریم الان تازه نیم ساعته برگشته
من نمیدونم چیکار کنم افسرده شدم
نمیکشم دیگه
موندم به کی بگم چی بگم
شوهرم خجالتیه روش نمیشه هیچی بگه بدبخت داشت مبمرد از گرسنگی
از حرصم بهش غذا ندادم گفتم تا تو باشی سر وقت بیای خونه برای غذا خوردنت