دیروز تولدم بود، از صبح حوصله نداشتم که اونم ی جریان دیگه داره همش توو فکر این بودم که حتما ظهر که شوهرم بیاد از سر کار سورپرایزم میکنه و الکی به خودم جو میدادم وقتی اومد و درو باز کردم دیدم ی دوغ و تخم مرغ خریده اومده ی کم ناراحت شدم سفره رو باز کردم ناهارو آوردم بعدش رفتم ی چرتی بزنم منه احمق هم با کوچکترین چیزا چشام پر میشه خیلی بی حوصله طور و با چشم پر و بغض اینستا میدیدم که شوهرم اومد و دید خیلی سعی کرد از دلم دربیاره ولی منه خر راضی نمیشدم ميگفتم کاش حداقل ی کیک ساده یا ی گل میگرفتی شب قرار بود بریم خونه پدرشوهرم هیئت داشتن من چون رژیم بودم از ۸ شب به بعد چیزی نمیخورم گفتم الان با این حالت پوکر فیس برم اونا هم هی پا پیچ میشن که چرا شام نمیخوری دیگه کلا اعصابم میریزه بهم گفتم نمیام حوصله اشو ندارم بیچاره شوهرم هم دو ساعت التماس که خواهش میکنم بریم بالاخره پا شدم رفتیم قبلش برای ی کاری باید خونه خواهر شوهرم سر میزدیم بعدش که از اونجا رفتیم گفتم بیا ی کم دیر تر برین اونا شامشونو بخورن اونم اصلا قبول نمیکرد با حالت ریلکس آواز میخوند و میخواست حواس منو پرت کنه من دیگه رسما دیوونه شده بودم همش داد و بیداد میکردم پرخاش میکردم که توروخدا بعد شام بریم تا اینکه انقد وحشی بازی در آوردم سر کوچه شون گفت بابا من اونجا برات تولد گرفتم منتظرم بریم توو سورپرایز بشی گند زدی به سورپرایز،  همونجا انگار آب سرد ریختن روم خیلی از خودم و رفتارم خجالت کشیدم رفتیم توو و دیدم بله خواهرشوهرم و دخترش تزیین کردن و کیک اینا ... ی کم توو تولد و عکس و اینا همراهی کرد شوهرم بعد شام دیگه رفت مشغول هیئت شد شب که توو راه اصلا حرف نزدیم منم این جور وقتا لال میشم انگار اصلا نمیدونم از شرمندگی از کجا شروع کنم قبل خواب بالاخره بهش گفتم خیلی معذرت میخوام و واقعا شرمندم هر چقدر ازم دلخور باشی حق داری که اصلا جوابمو نداد و تا الان که خوابه هم هیچ حرفی نداشتیم حالا چ کنم با این غم