زن داداش و بچه هاش باهامون اومدن روستا داداشم کار داره شهرستانه
تو روستا دو اتاق ی پذیرایی داریم ی بار مامانم تعریف کرد که یکبار که با پدرت روستا بودیم دیدم یکی اومد در اتاق باز کرد و بست من از اونروز ترس داشتم که رفتم روستا تو پذیرایی نخوابم ولی یک شب اول رفتم اتاق خواب مامانم گیر داد باید بیای تو هال من گفتم تو اتاق راحتم باز روز بعد پدرم کلی توهین بهم کرد که تو باید بری تو هال عروسم معذبه تو پذیرایی بخوابه اابته اینم بگم از وقتی جدا شدم پدرم اصلا به من روی خوش نسون نمیده تا جا داشته کتک خوردم و فحش شنیدم ازش آرزو به دل موندم یکبار اسمم صدا بزنه من الان سه شبه با ترس و لرز تو پذیرایی میخوابم نمیدونم چرا اشکم بند نمیاد از اینکه چقدر برا عروسش ارزش قائله اما براشون مهم نیست که من کجا بخوابم و واقعا میترسم