خیلی وقته دیگه چیزی خوشحالم نمیکنه
حالم با هیچی خوب نمیشه
یه حس بدیه افسردگی نیست چون رفتارم عادیه ولی انگار یه خلایی درون آدم هست
که نمیتونم کاریش بکنم
همه کارهایی که در جهت از بین بردن این حس انجام میدم تهش خودم میدونم
فقط فرار کردنه
سریال
آهنگ
بیرون رفتن
هیچکدومش فایده نداره
از آینده ی مبهمی که در انتظارمه واهمه دارم
خسته شدم
شاید از دست خودم بیشتر از هر کس و هر چیز دیگه ای خسته شدم
از وقتی که یادم میاد در حال جنگیدن بودم
با خانواده
با مدرسه
با این زندگی
با خودم...
بعضی وقتا با خودم میگم نکنه اشتباه از منه ؟
امیدوارم این طور باشه چون اگه دست خودم باشه راحت تر میتونم حلش کنم
و کسی که هیچ وقت نمیتونم باهاش کنار بیام خودمم...