من با فقر بزرگ شدم
مادرم خونه های مردم کار میکرد، من تنها فرزند مادرم بودم چون توی بچگی سرخک میگیره و یه چشمش نابینا میشه بعد ها توی سن بالا زن پدرم میشه که مطلقه بوده بیماری روانی داشته و به سبب همین بیماری با اینکه داشت اصلا خرج نمیکرد
گذشت من بزرگ شدم دانشگاه قبول شدم با هزار سختی و مشکلات و الان دارم دکتری میگیرم
فامیل مادری هییییچدکمکی بهمون نکردن فقط تنها لطفی که داییام میکردن این بود ما میرفتیم خونه هاشون و مثلا یک هفته میموندیم
پدر بزرگ مادریم ارثیه ی چندانی نداشت ولی همونم بیشترشو برادرای مامانم برداشتن و حق خواهرارو کمتر دادن
حالا بابای من مریض شده حقوقشو مامانم میگیره
داییم زنگ زده به من حالا چقدر بهت حقوق میدن؟ ۲۰ تومنو میدن؟
به مامانم میگه هنوزم مینالی حالا که دیگه حقوق میگیری
خیلی مامانم ناراحت شد ولی حقشم هست یک عمر فکر کرد برادراش چه تحفه هایین
همین داییم انقدر بچه بودم منو تحقیر میکرد همش بهم میگفت تو پخمه ای تو هیچی بلد نیستی و من به سبب همین خیلی اعتماد به نفسم کمه خیلی از تاپیکای قبلمم میتونید اینو بفهمید
خلاصه خیلی دنیای بدیه فقط آدم خودشه و خدای خودش تو این دنیا تک و تنهاست