همهٔ خانوادهام مخالف نامزدم بودند. دلیلشان هم واضح بود: قرار بود بعد از ازدواج با مادرشوهرم توی یه خانه زندگی کنیم. با وجودی که این شرطُ پذیرفته بودم، نگرانی والدینم برطرف نمیشد پدرم مدام میگفت باید خونه جدا کنید به هزار و یک دلیل و هزار و یک دلیل رو قشنگ واسم توضیح میداد. اما من اصرار داشتم؛ چون نامزدم پسر سالمیه و اهل خلاف نیست و با ایمانه و شغل و درآمد ثابتی هم داره ولی خیلی زود فهمیدم که زندگی مشترک فقط به "نداشتن عیب" نیست.
جشن نامزدی؛ جایی بود که نظرم کاملا تغییر کرد
برای مراسم نامزدی، نامزدم با نگرانی بهم گفت: "دستم تنگه." منم شش میلیون از پساندازم رو بهش دادم تا خیالش راحت باشه. از طرفی فاصله خواستگاری تا نامزدی ما سه ماه طول کشیده بود و از نظر من تو این سه ماه خودش هم میتونست یه پس اندازی جمع کرده باشه اما تو روز نامزدی:
- دستهگلی که آرزو داشتم (طبیعی و خوشبو) را نیاورد.یه دسته گل مصنوعی بدقواره آورد.
- شیرینیهای ارزون از قنادی روستای نزدیک شهرمون آورده بود، آنهم در شرایطی که من گفتم فلان شیرینیو بیار
شبی قبل از مراسم هم منو تهدید کرد: "اگر پدرت در مراسم از مهریه سنگین حرف بزنه، همه چیز را تو همین نامزدی به هم میزنم !" و یا میگفت من هیچ احساسی ندارم و کاملا افسردم اونم بخاطر سخت گیری های نابه جای پدرت
در مراسم بلهبرون، پدرم این پیشنهادُ داد:
"سی گرم طلا، اضافه شدن حج به مهریه (مهریه ۱۰سکه)و اجاره خانه مستقل."
اما اون بلافاصله اخماشو کرد تو هم و گفت:
"من فقط پانزده گرم میپذیرم! حج را اضافه نمیکنم و یک سال اول را با مادرم زندگی خواهیم کرد تا پول رهن جور بشه"
تمام مراسم هم چهره اش در هم رفته بود و هرچه قدر گفتند لبخند بزن این کارو نکرد.
بعد نامزدی پیام داد :
" خودت که دیدی چی شد شب بخیر ."
آن شب، عکسهای نامزدی را نگاه کردم. با خود گفتم: "چرا من اینقدر جنگیدم، ولی او برای خوشحالیام یک قدم برنداشت؟"
من اون شب تصمیم گرفتم این نامزدیو تموم کنم چرا من فقط باید تلاش کنم؟آیا میتونم با این همه خودرای بودن و انعطاف ناپذیریش در آینده کنار بیام؟میدونم گل و شیرینی مهم نیست ولی بیتوجهی به خواستههای سادهٔ من (مثل گل یا شیرینی) نشاندهندهٔ بیاهمیتی به احساساتم در آینده خواهد بود.و این تهدیدهایی که بعضی وقتها میکنه نشون میده درآینده رفتار کنترل گرایانه داره
و از طرفی تفاوت قد مون که من به دلیل کم توجهی از طرفش بیشتر این تفاوت به چشمم اومد
الان دلم خیلی برای نامزدم تنگ شده و هنوز هم دوسش دارم میدونم من دلش رو شکستم و یه روز تاوان پس میدم ولی من تصمیمم رو گرفتم من از آینده ای فرار کردم که میدونستم در اون تحقیر میشم