هــر نوبت ڪه صدات رو لایِ نفسهـای شکستـهات دفـن کردی،
ریشـههای امیدم را با دستان خودت خـشڪاندی.
هر بار ڪه لبخند را به لب دوختـی تا زخمهـای بیشمار دلـت دیده نشن
من در بیصـداییِ تو غـرق شدم،
هــر بار ڪه سایهات از تنـت پیشـی گرفت
و تو در گـوشهای از تاریکی خـودت را مچاله کردی،من، با چشـمانی وارثِ کابوسهای خونآلود، بیدار ماندم
تا شاید کابوسـت را شریک شـم
هــر بار ڪه نُتهای خستهی یڪ آهـنگ بینام را به بوی فراموشی رقصاندی،
و خودت را پشتِ براقترین ویترینِ جهانِ دروغ پنهان کردی، دلم لرزیـد؛ برای تـو، که حتی گریه را هم از خـود دریغ میڪردی.
هــر بار ڪه زخمِ کهنهات را با تیغِ تازه باز ڪردی،و در عمـق سکوتت، دردی را به عـزا نشستی که هیچکس برایش سیاه نپوشیـد، من برایت سیاه پوشیدم،
زخمایت را بوسیـدم به اغوش کشیـدم اما حال بگـو با قلبی که خودت آن را به بنـدِ زخمها و سکوت گرفتار کردی چه کنـم؟