بارها در رویاهایم میچرخم. وقتی چشمانم را میبندم، خاطرات با اشک هایم در هم می آمیزند. از روزی که نمیدانستم در چنین آتشی گرفتار خواهم شد.از روزی که نمیدانستم آن چشم های مشکی، برایم روشن تر از هر چیزی خواهند شد. انقدر که ذره ذره وجودم را ببلعند و در خود بسوزانند.
با هر چرخش، دستان گرمش را روی کمرم خیال میکنم. یاداوری کوچکی از آنچه برای نخستین بار میان ما رخ داد. در مکان و زمانی اشتباه.
شاید من درگیر گناهانی بودم که خود به آن دامن زده بودم.
پس از هر چرخش، چیزی که مقابلم نمایان میشود خون است. خونی به تیرگی وجودم، ذهنم و افکارم. خونی که جلوی پایم جاری است و سعی میکنم من را در خودش غرق کند. همچون رودخانه ای که بی مهابا برای گرفتن جان قربانی خویش میکوشد.
وبعد، صدای فریادی که در وجودم میپیچد. فریادی که دردهایم را به من یاداور میشود. تنها کاری که میتوانم بکنم، فرار است.
میدم تا از این همهمه رهایی یابم. میدوم تا شاید دستانش من را از تباهی که خودش برایم به ارمغان اورده بیرون کشیدند. میدوم تا ان خود را از ان گودال ارغوانی خون و صداهایی گوش خراش برهانم. میدوم تا خود را به ستاره هایی برسانم. تا شاید انها من را درک کنند و بگذارند در روشناییشان گم شوم. اما هر چه میدوم، تنها خستگی نصیبم میشود.
صدای فریاد بلند تر میشود و خون از دست هایم بالا می ایند. همچون باریکه های اب به سمت قلبم مجاری میشوند. و سپس، همچون تیر تیزی به هدف خود اصابت میکند. آن را میشکافند و وجودم را نابود میکنند. همچون خراشی که در روحم ایجاد میشود، همچون شکافی که در افکارم پدید می اید و همچون دردی که نمیتوانم منشا آن را بیایبم.
و ناگهان متوجه میشوم. تمام ان لحظات ترسناک، تمام ان چیزی که ازش میگریختم، خودم بودم. صدای فریاد از اعماق وجودم بلند میشود و خون، بر پوستم بوسه میزند.
من عوض شدم. شکستم و از بین رفتم. من شکست خوردم. نمیتوانم از چیزی که که خودم ساختم، فرار کنم. نمیتوانم از شعله های اتشی که روزی برانگیختم، زنده بیرون بیایم.
چون من اولین قربانی خودم بودم.
و هنگامی که بعد از اخرین چرخش، چشمانم را باز میکنم، رویایم با اشک هایم از من میگریزند. همانگونه که خودم سعی داشتم از خودم فرار کنم.
من اکنون چیزی به جز یک ادم معمولی نیستم