بابام چند ماه پیش مرد
ما اون شب واقعا خوشحال بودیم هم من هم خواهرم
الان چند روز خواهرم اومده پیشم خونم چون فردا مهمون دارم
هی یاد خاطرات اون روزا میوفتیم واسه هم تعریف میکنیم
من زود از خونمون اومدم بیرون ۱۸ سالگی بخاطر دانشگاه و دانشگامم سال اخر بودم ازدواج کردم
ولی خواهرم بیشتر با اونا زندگی کرد انقدر دیشب از بابام گفت و گریه کردیم بخاطر کارایی که باهامون کرد چشامون دراومد
تا حالا یبارم سر خاکش نرفتیم انقدر عضی بود
با مرگش هممون ازاد شدیم