آره من یه بزدل احمقم.
همیشه ترسیدم آدما چیزی بهم بگن. نکنه این ناراحت بشه؟ نکنه اون یکی فلان فکر رو درموردم بکنه؟ نکنه مسخرهام کنن؟
همیشه میخواستم مورد قبول همه باشم اما حتی آدم نرمالی هم نشدم.
مثل کلاغی شدم که نه تنها راه رفتن کبک رو یاد نگرفت، راه رفتن خودشم یادش رفت.
تقلیدی شدم از همه و هیچکس.
قایم شدم. پشت آدنا، پشت بزرگترهاگ پشت شانس، پشت بقیه...