درس میخوند.
پسرِ دوستِ مامانم بود...
یادش بخیر !
من درسم عالی بود و خانواده خوبی داشتم...با اینکه پدرم فوت کرده بود.
دیگه اونام دیدن من درسم عالی هست و این نظر مطمئن بودن...قرار شد ازدواج کنیم.
ولی منِ خر همه چیز بهم زدم!
اولا قک میکردم تک رقمی میشم...پس باید با تک رقمی کشوری ازدواج کنم.
دوما مامانا مثلا بخاطر اینکه منو به دندون متمایل کنند...از طرفِ پسره گفتن که فلانی میگه بهتره همون دندون تهران انتخاب کنی...شیفت شب نداره...
منم هرچی ازدواج دهنم دراومد به پسره گفتم.گفتم شنا کی باشی که نظر بدی ..بعدا متوجه شدم چه 💩 خوردم.
پسره گفت مامانا مقصر بودن! ولی من سفت گفتم نه