من خودم سنتی ازدواج کردم ولی شوهرمو شب خواستگاری خیلی پسندیدم و چشممو رو همه ی بدیهاشون بستم هرچی خانواده مخالفت کردن گفتن بدردمون نمیخوره گوشم بدهکار نبود مرغم یه پا داشت با خانوادش ۶ سال تو یه ساختمون نشستم یعنی تمام ۶ سال سفرمون یکی بود هیچی از زندگی مشترک نفهمیدم خیلی اذیت شدم بعدن گفتم چه غلطی کردم کاش به حرف خانواده گوش میدادم
الان یه سه سالی هست مستقل شدم گاهی وقتا با خودم میگم ارزشش رو داشت واقعا ؟؟۶ سال از روزایی که با قشنگی باید میگذشت با گریه و نفرت گذروندم من همین الانم با اینکه نسبتازندگیم مستقل شده و شوهرمم اخلاقش بهتر شده ولی فک میکنم تلخی اون روزا هنوز باهامه