دوران دانشجویی با یه اقایی اشنا شدم، همکلاسیم بود و به شدت عاشق پیشه چهار ماه طول کشید که قبول کنم باهاش اشنا شم، بعد اون بارها اومد خواستگاریم خانوادم قبول نمیکردن که مفصله و حق داشتن و در نهایت منم خیلی راضیم که نشد. ولی اون خیلی عاشق پیشه بود تو کل دانشگاه معروف شده بود مشاور و استاد و ... همه واسطه شدن و مادرم قبول نکرد. اون حتی انگشتر نشون و چادر عروس اینا خریده بود از کربلا...
سه سال تمام زورشو زد و نشد در نهایت گفتم دیگه نمیتونم و نمیخام ادامه بدم و فشار روحی زیادی روم بود میخواستم فقط تموم شه. بهش گفتم برو ازدواج کن که از چشمم بیفتی و متنفر شم ازت، به فاصله دو سه ماه بعدش نامزد کرد، اونموقع ازش متنفر شدم و خیلی اذیت شدم انگار یادم رفته بود که خودم گفتم این کارو کن خودم رابطه رو تموم کردم.