2777
2789
عنوان

داستان براتون نوشتم

61 بازدید | 8 پست

سلام براتون داستان نوشتم لطفا بخونید اگر خوشتون آمد ریکشن بذارید و نظر تون رو بگید و توی سایت ویرگول بقیه داستان هام رو دنبال کنید 


افسانه‌ی ویلیام آهنگر

فصل اول: شعله‌هایی در دل شب


در دل روستایی خاکی و خاموش، جایی دور از هیاهوی شهرها، صدای کوبش پتک ویلیام، آهنگر تنومند، با قلب زمان می‌تپید. هر ضربه‌اش بر آهن گداخته، انگار اندوهی را از دلش بیرون می‌کشید.


شش سال گذشته بود... از شبی که فریاد گریه‌ی دختر کوچکش ونزی با نفس‌های آخر سارا در هم آمیخت. آن شب، نه فقط یک زن، که نیمی از روح ویلیام خاموش شد...


اما حالا، در گوشه‌ی خانه‌ای گِلی و محقر پشت کارگاه آهنگری، ونزی، دختری با چشم‌هایی روشن و صورتی گرد و آفتاب‌سوخته، با لبخندی کودکانه مشغول نقاشی روی خاک بود. لبخندی که تنها دلیل ادامه‌ی زندگی پدرش شده بود.


ویلیام هر روز با پتک و آتش می‌جنگید، اما شب‌ها با تنهایی‌اش. با خاطره‌ی زنی که رفته بود، و با دختری که با وجود همه‌ی سختی‌ها، هنوز امید را در نگاهش زنده نگه داشته بود...





بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید



فصل دوم: سایه‌های سنگین


آفتاب نیمه‌جان ظهر، بی‌رمق روی سقف‌های گلی روستا افتاده بود. پتک ویلیام همچنان با آهن گداخته می‌جنگید. صدای ضربه‌ها ریتمی خسته اما محکم داشت؛ مثل قلبش که هنوز برای زنده‌ماندن ونزی می‌تپید.


ناگهان صدای سم اسب‌ها از دور بلند شد.


چند لحظه بعد، گرد و خاک جاده در میدان اصلی روستا پخش شد، و چهار سوار با زره‌های سنگین و پرچم طلادوزی‌شده‌ی سلطنتی وارد شدند. لباس‌هایشان برق می‌زد، اما چهره‌هایشان سرد و بی‌رحم بود.


یکی از آن‌ها، مردی با ریش نوک‌تیز و شمشیری نقره‌ای، فریاد زد:


«همه مردم! به میدان روستا بیایید! این دستور شاهه!»


ترس مثل بادی سرد در کوچه‌های باریک پیچید. پیرزن‌ها با نگرانی از درها بیرون آمدند، مردها بی‌صدا از کار ایستادند، و کودکان در آغوش مادرانشان جمع شدند.


ویلیام، که هنوز رد دوده روی بازویش بود، پتکش را گذاشت زمین و به سمت خانه دوید. در را باز کرد. ونزی با تعجب از پنجره نگاه می‌کرد.


«باید بریم میدان، دخترم...»

صدایش آرام اما گرفته بود.



بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

فصل سوم: فرمان


میدان خشک و ترک‌خورده‌ی روستا حالا پر از آدم بود. صدای پچ‌پچ و نفس‌های بریده، فضای سنگینی ساخته بود. زن‌ها با نگرانی به هم نگاه می‌کردند، مردها ابرو در هم کشیده بودند، و کودکان با دستان کوچکشان دامان پدر یا مادر را گرفته بودند.


ویلیام ونزی را کنار خود نگه داشته بود. دخترک، خجالتی و بی‌صدا، دست پدر را محکم چسبیده بود. چشم‌هایش پر از سؤال بود، ولی جرأت نداشت بپرسد.


یکی از سربازان جلو آمد. پایش را محکم به زمین کوبید و طوماری بلند از داخل جلد چرمی‌اش بیرون آورد. صدای نفس کشیدن جمعیت خاموش شد.


فرمانده، با صدایی صاف و پرطنین، شروع به خواندن کرد:


«به فرمان اعلیحضرت شاه اِلدریان، تمام پسران و مردان بالای چهارده سال از این روستا به خدمت نظام فرا خوانده می‌شوند. این تصمیم به‌خاطر تهدیدهای مرزی و خطر شورش‌های شرقی است...»


صدای همهمه در مردم بلند شد.


«سکوت!» فرمانده فریاد زد.


چند زن اشک در چشم داشتند. بعضی مردها زیر لب غر زدند. ویلیام نگاهش را از طومار گرفت و به ونزی دوخت.

او تنها یک دختر داشت، اما... صدای زخم‌های قدیمی در دلش تازه شد.


فرمانده ادامه داد:

«هرکس سرپیچی کند، مجازاتش سنگینه. تا فردا صبح، همهٔ مردان معرفی‌شده باید آماده حرکت باشن.»


سپس طومار را بست، پشتش را کرد و با قدم‌های آهسته از جمعیت دور شد.


میدان در سکوتی سنگین فرو رفت. فقط صدای وزش باد و گریه‌ی پنهانی چند کودک شنیده می‌شد.



بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

فصل چهارم: تنهایی ونزی


ویلیام بدون گفتن کلمه‌ای، دست ونزی را گرفت و از میان جمعیت عبور کرد. دخترک، بی‌آنکه بداند چه اتفاقی افتاده، تنها حس می‌کرد دستان پدرش سردتر از همیشه‌ است.


وقتی به خانه رسیدند، در چوبی را بست و چند لحظه بی‌حرکت ایستاد. کارگاه هنوز بوی دود و آهن می‌داد. نور کمرنگی از پنجره خاک‌گرفته روی میز چوبی افتاده بود.


ویلیام روی نیمکت نشست. ونزی در کنارش ایستاد، بی‌صدا، با نگاهی که پر از نگرانی کودکانه بود.


ویلیام بالاخره گفت:


«اونا می‌خوان منو ببرن، دخترم... برای جنگ...»


ونزی لب پایینش را گاز گرفت. چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت.


ویلیام دست لرزانش را روی موهایش کشید.


«ولی نمی‌تونم برم، ونزی. نمی‌تونم بذارم تنها بمونی. این ترس از مرگ نیست، از شمشیر و خون نیست. من از یه چیز بیشتر از همه می‌ترسم… این‌که یه روز برنگردم، و تو بمونی... بی‌کس... مثل اون شب... وقتی مادرت رفت.»


صدایش شکست.


اتاق پر از سکوت شد. سکوتی که هیچ صدایی جز تپش قلب پدری شکسته در آن نبود.



بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

فصل پنجم: دیوارِ سرنوشت


در دل شب، سکوت روستا با صدای پچ‌پچ‌هایی شکسته شد. اول آهسته بود، بعد بلندتر...

ویلیام از جا برخاست، ونزی خوابیده بود. پتو را روی شانه‌اش کشید، نگاهی انداخت، و بی‌صدا در را باز کرد.


هوای شب خنک بود، اما قلبش داغ.


مردم کم‌کم در کوچه‌ی اصلی جمع شده بودند، دور دیوار خشتی بزرگی که کنار نانوایی قدیمی بود. روی دیوار، سربازان با مشعل‌هایی در دست، چند برگه بزرگ را با میخ به دیوار کوبیده بودند.


یکی از پیرمردها زمزمه کرد:

«لیست مردانه… نوشتن اسامی‌شونو…»


ویلیام جلو رفت. قدم‌هایش سنگین و صداها در سرش خفه شده بودند.


نور شعله‌ها روی کاغذها می‌رقصید. خطی پررنگ و رسمی در بالا نوشته شده بود:


"اسامی مردان احضار شده به خدمت پادشاهی"


چشم‌های ویلیام روی لیست لغزید…

نام‌ها یکی‌یکی رد می‌شدند…

تا رسید به:


"ویلیام، آهنگر"


برای لحظه‌ای انگار هوا از سینه‌اش بیرون کشیده شد. فقط ایستاد.

نه فریاد زد، نه لرزید. فقط نگاه کرد.


در پشت سرش، صدای مردم می‌آمد. بعضی آه کشیدند، بعضی زیر لب دعا خواندند. اما برای ویلیام، همه چیز بی‌صدا شده بود…

فقط یک جمله در ذهنش تکرار می‌شد:


«ونزی رو  پیش کی بذارم…؟»



بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

فصل ششم: سؤال بی‌پاسخ


ویلیام آرام از میان جمعیت گذشت. صدای پچ‌پچ‌ها، نور مشعل‌ها، و نگاه‌های نگران روستاییان پشت سرش محو می‌شد.


وقتی به خانه رسید، در را آهسته بست. خانه در تاریکی فرو رفته بود. فقط نور اندک شمعی نیم‌سوخته گوشهٔ اتاق روشن بود. سکوت، مثل پتوی سنگینی روی همه‌چیز افتاده بود.


روی تختک کوچک، ونزی خوابیده بود…

گونه‌اش بر بالش افتاده بود و موهای روشنش روی صورت پخش شده بود. نفس‌های کوتاه و آرامش، مثل نوای لالایی‌ای خاموش، به گوش می‌رسید.


ویلیام کنارش نشست. نگاهش کرد.

لبخند کوچکی هنوز روی لب دخترش مانده بود. شاید در خواب مادرش را دیده بود… شاید در دلش، هنوز دنیا امن بود.


ویلیام آهی کشید. دستی روی پیشانی او کشید. صدایش آرام و شکسته بود:


«چطور می‌تونم تورو اینجا تنها بذارم…؟

چی از من می‌مونه اگه تورو از دست بدم؟

تو تنها چیزی هستی که از سارا برام مونده…

تنها دلیل من برای نفس کشیدن…»


اشک‌های نگفته‌اش در تاریکی گم شد.


سکوت خانه، به اندازهٔ فریادی بلند در دل شب پیچید.



بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بحرفیم

shadi0023 | 40 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   ابرو_کمونیa  |  9 ساعت پیش