سعیدرفت خونه رجب زاده روبگیره رجب زاده زودفهمیدفرارکرداون دانشجوهاهم که اومده بودن پیشش اوناروول کردخودش فرارکردماموراهم دانشجوهاروگرفتن مجبورشدن اسمش چی بود دوست پسره مریم روکشتن
آخرشم چون سعیدرجب زاده رونگرفت رئیسش عصبی شدانداختش بیرون
بعدش امیررفت تو همون مسافرخونه بودکه قبلاخودشوسعیداونجابودن یواشکی رفت اونجا سعیددیدش روش اسلحه کشید گفت که میخوام همه خرابکاری هاتوبه شیرین بگم بگم که توباعث شدی شوهرعمش بمیره بعدش سعیدگفت بذارشیرین بدونه کسی که واقعاعاشقشه منم همینوکه گفت امیرعصبی شدسعیدوهولش دادخوردبه چی خیلی تیزفکرکنم سعیدمرد