عزیزدلم موضوع مربوط به اینه که پدرم فوت کرده
از وقتی ۸ سالم بوده بی هیچ پشتوانه ای پدربزرگ پدریم تردمون کرد
مامانمم از وقتی بزرگمون کرده هیچ وقت ب احساساتمون اهمین نداده عین کلفتیم تو خونه ی مادربزرگ مادری حق نداریم از کوچیکترین حق هامون دفاع کنیم
مامانم همش پشت خانوادشو میگیره با خواهرم جیگرمون از تنها بودنمون اتیش میگیره
کلا زندگی روی خوش بهم نشون نداده
۱۴ سالم بود ب زور منو شوهر دادن اجباری ینی با کریه سر سفره ی عقد نشستم بماند ک با چه مصیبتی چند وقت بعد عقد رو باطل کردیم و جدا شدم
از اون موقع ب چشم خانواده مادری هم خوش نمیام
فک کنین طرف عیاش بود اما چون پول داشت میگفتن باید زنش شی
بعد اجازه ندادن ب خاطر هزار و یک مصیبت موجود تو خونه دانشگاه خوب برم و درسمو بخونم
من همش چشم دوختم ب خدا گفتم خدایا بزار با یکی ک دوسش دارم و دلم باهاشه ازدواج کنم
اگ دلش با منم نباشه تو کریمی رحیمی نزار من اجباری ازدواج کنم عشقی ک میخوامو بزار زیر پام
اما خدا هر روز داره تنها ترم میکنه
با کسی اشنا شده بودم اونم بی هیچ دلیلی بدون توضیح ترکم کرد
الان من موندم و خدای خودم و عذابایی ک هر لحظه دارن برام یاد اور میشن
من دیگ با کدوم غصه ام بسازم
حالا بین این دردا هر روز مجبورم دعوا ها و کدورت های فامیلم تحمل کنم نیس خونع بزرگه فامیل نشستیم فک کنین وسط غذا خوردنمون یکی میاد در میزنه میاد تو
هیچ حریم شخصی نداریم
تا بخوایم اعتراض کنیم میگن هری
حالم خیلی بده خواهر
کی تموم میشن دردام؟؟؟