چند روز پیش یکی از مراجعهام در مورد زندگیش، شوهرش و رابطه سمی ش، یه چیزی گفت که می خوام گوشه ای ش رو برای جویا شدن از نظر شما، با شما به اشتراک بذارم.
گفت:
راستش دیگه خستهم...
نه اینکه کتکم بزنه یا خیانت کنه، ولی یه جوری از درون خالی شدم.
نه عشقی مونده،
نه شوقی...
نه تفریح...
نه مسافرت...
نه کادوئی...
هیچی...
یه زندگی بی روح بی روح...
فقط یه زندگیه که باید بچرخونم.
شوهرم صبح میره و شب میاد. وقتی میاد انگار همه چی از قبل مشخصه. سلام... سلام... شام بیارم؟ آره بیار.
شام می خوره، یه کم سرش توی گوشی، یه کم اخبار، بعدش حرف تکراری همیشگی... امشب خیلی خسته ام، میرم می خوابم.
یعنی اونقدر خسته ست و می خواد بخوابه که الان دو ساله اصلا نه حرف بچه دار شدن داشتیم و نه عمل بچه دار شدن. یعنی اونقدر کم و اونقدر مسخره که دیگه نخواستم باشه.
واقعا مسخره ست
اصلا نمیدونه زن یعنی چی
و منم اصلا نمی دونم چرا توی این دام گرفتار شدم
دیگه رابطه داشتن اصلا یادم رفته
اصلا نمی دونم چه حسی داره...
بعد یه کم مکث کرد و با چشمای پر اشک ادامه داد:
ولی اگه جدا شم چی؟
با این تنهایی لعنتی چیکار کنم؟
با حرف مردم، با نگاه خانواده م، با این جامعه ای که زن تنها رو هزار جور قضاوت میکنه...
تو این وضع اقتصادی اصلاً میشه رو پای خودم وایسم؟
یه وقتایی فکر میکنم همین تحمل بهتر از یه سقوطه...
و فقط نگاهش کردم...
گاهی هیچ جوابی، سنگینیِ این درد رو سبک نمیکنه.
البته کلی با هم صحبت کردیم و به راه حلهایی رسیدیم.
ولی حالا من ازتون میپرسم:
اگه اون خانم این حرفا رو به شما زده بود بهش چی میگفتین؟
دلداریش میدادین؟
راهکار ارائه میدادین؟
تشویقش می کردین جدا بشه یا انگیزه میدادین بمونه؟
و یه سوال دیگه:
اگه خودتون جای اون بودین، چیکار میکردین؟
شاید حرف شما، یه تلنگر کوچیک باشه واسه کسی که بین موندن و رفتن گیره...
با احترام