مامانم قشنگم دخترم همه کسم جونم عمرم قلبم داروندارم ماه شب تارم هستی من وجودم نورچشمم امیدزندگیم
کاش من میمردم و این روز رو برای تو نمیدیدم مادرم
کاش من میمردم و بچه طلاق شدنت رو نمیدیدم مادر
گل من ، الان که مینویسم تو رو مبل نشستی و ۶ سال و نیمته و داری با گوشیت بازی میکنی و نگران اینی که نکنه من دارم گریه میکنم و میپرسی مامان ببینمت و مطمن میشی ک چشام خشکه
آخ دردت بجونم بچه ام که این روزارو دیدی
میمردم مادر این روزای سختو واسه تو نمیدیدم مادر قشنگم دختر خوبم
این رو بدون من هیچ وقت نخواستم به طلاق برسیم
به خدا قسم به بزرگیش قسم من تا پای جونم تلاش کردم که زندگیمونو حفظ کنم بچه ام
اما به جایی رسیدم که میترسم این همه درد و رنجی که دارم از فشار بیش از حد تحمل میکنم از پا درم بیاره . گل من دارم بوی مرگ رو حس میکنم مامان
از مردن نمیترسم دختر قشنگم
از این میترسم که تو رو تو این دنیا تنها بزارم
من دیگه جونم به لبم رسیده عزیز قلبم
زندگیمون جهنم شده
دارم اتیش میگیرم که تو داری تو این شرایط بزرگ میشی
تو هر روز شاهد دعوا و ناراحتی و اشک و جر و بحث مایی
از این همه فشاری که داری تو این سن تحمل میکنی میترسم دخترکم
میترسم آسیبهای جدی و بدی ببینی که حتی با پول هم نشه در اینده درمانشون کرد
من مجبورم بین بد و بدتر برای تو بد رو انتخاب کنم
باید انتخاب کنم برات و چه مسولیت سنگینی دارم و میترسم ازش. بخدا قسم که میترسم از اینکه نکنه اشتباه کنم . نکنه تو بزرگ بشی و بهم بگی مادر چرا اینکارو کردی . من اون روز روز مرگمه
همین الان داری ازم میپرسی مامان داری گریه میکنی....و بعد بقیه اشو هم خودت میگی ! دروغ همیشگیمو به خودم تحویل میدی ... مامان چشمت میسوزه اره گریه نیست 🥲 اما تو میدونی . مگه میشه ببینی و نفهمی . تو خیلی باهوشی . هردومون میدونیم که داریم بهم دروغ میگیم . تو داری با این سن کمت غم به این بزرگی رو تجربه میکنی و میفهمی...
من مجبورم بین بدتر که زندگی تو این جهنمه که داره روح بزرگ و قشنگتو ، ذوق و شوق بچگیتو ، خنده هاتو ، رقصیدنتو میگیره و بد که زندگی دو نفره امون بعد از طلاقه ولی بجاش یه خونه اروم داریم که توش دیگه جنگ و دعوا و بحث و گریه نمیبینی ، بد رو انتخاب کنم
من تصمیم گرفتم بجای اینکه این مادر افسرده و زمین خورده رو با گریه ها و اشکهای هر روزه اش ببینی که سگ سیاه افسردگی از بی محبتی و بی توجهی شوهرش سلول به سلولش رو گرفته و حس میکنه یه موجود بی ارزش و بی هویت و دوست نداشتنیه
یه مادر قوی و محکم ببینی که اولش بخاطر حفظ ارزش خانواده تا پای جونش وایستاد سر زندگیش
و بعد که دید ادامه دادن دیگه فایده ای نداره جز اینکه هر روز شرایطمون بدتر از دیروز میشه تصمیم گرفت خودش و بچه اش رو از یه جهنم نجات بده و بره یه گوشه این دنیا ، محکم و تنها و بدون پشتوانه زندگیه خودش و بچه اشو بسازه و تمام تلاششو کنه تا دخترکش تو ارامش و امنیت و شادی بزرگ بشه
جونم نمیدونم بزرگ بشی چقدر از این روزا رو یادت خواهد بود اما الان من تو شرایطیم که از شدت فشار روانی که رومه و غم و اندوه و ناراحتی که دارم حتی انرژی و توان ندارم پاشم کارهای اولیه و روزمره رو انجام بدم ... حس میکنم اونقدر سنگینم که حتی بلند شدن و غذا پختن برام سخته ... نمیتونم باهات بازی کنم . برقصم . بخندم . عصرها به زور خودمو میکشم و پارک میبرمت ... صبح ها انرژی ندارم حتی از خواب بیدار بشم ... غم و سختیام اینقدر زیاده که انگاری لالم تو محبت کردن بهت . حتی باهام حرف میزنی نمیفهمم چی میگی انگار . من بخاطر پافشاری تو حفظ این زندگی کنار یک مرد اشتباه خیلی اسیب دیدم و حتی حق داشتن یه مادر سالمو هم ازت گرفتم
جو خونه امون سیاهه سنگینه و تو داری تو این محیط بزرگ میشی
و من نمیخوام اینجوری ادامه پیدا کنه
من میخوام بلند بشم
خودمو تورو نجات بدم