من میگم مینویسم شما بگید بله یا خیر
من از هجده سالگی فکو فامیلای بدرد نخورم برام خاستگار جور میکردن این کارشون بهم این حسو میداد ک موندم خونه و حس سربار بودن بهم دست میداد خلاصه دعا و نذر و توسل و هر چی به ذهنم بیاد ک خدا منو دوست نداری و اطرافیان منو جادو کردن تو چرا کاری نمیکنی و خلاصه اخرش نا امیدی من افسردگی گرفته بودم ک خالم گفت فلان تولیدی دنبال یه ادم بیا برو منم ک منزوی و گوشه گیر بازم بلند شدم رفتم وقتی ک طعم پول رفت زیر دندونم دیگه ول نکردم یکم روم باز شد بهتر از هر روز شدم بعد سه سال (من۲٠سالگی رفتم سرکار) از همون کارگاه برای برادر شوهرش خاستگاری کردن وقتی برای اولین بار تو خونمون دیدمش انگار این از قبل تو زندگیم بوده الانم ک ازدواج کردیم مثله این تازه عروسا ک ذوق زندگی جدید بزارن نیستم نه به دلیل اینکه دوسش ندارم و اینا نه انگار من با این ادم خیلی وقته جفت شده روحم الان داریم زندگی میکنیم نمیدونم منظورمو رسوندم ببخشید طولانی شد🤣😁