یه زن زیبا و سالم که با یه مرد بیپول زندگیشو شروع میکنه
سالها کناررهم تلاش میکنند تا زندگیو بسازن
از خود گذشتگی های زن و قناعتهاش باعث میشه مرد به جایی برسه
صاحب بچه میشن
وضعشون بهتر میشه
مرد یادش میفته تجدید فراش کنه
زن هم مریضه هم سر پیره هم دلش میشکنه
مرد میگه خودم به اینجا رسیدم تو نه اعصاب داری نه قیافه به چیت دلمو خوش کنم تاحالا نونتو دادم لطف کردم
زن میگه ما باهم زندگیو ساختیم .مرد میگه سطح و لیاقت تو همون بیپولیم بود الان از سرتم زیادم خداهم بهم اجازه داده حق دارم زن جوان و زیبایی بگیرم .از اون بچه دارم میشم و ارثمم به اونا هم میرسه
زن هم دیگه سر پیری جاییو نداره مجبوره تحمل کنه بخاطر ابرو بچه هاش بخاطر اینکه دیگه کسی هم تو این سن با اون ازدواج نمیکنه
از کجا بفهمیم ما تو این زندگی این همه تلاش میکنیم عاقبتمون مثل این زن نمیشه؟