مادرا چقد بی رحم شدن

خلاصه یبار رفتم اونجا بعدظهر، بعد دخترم هی گریه میکرد نزاشت بریم خونه منم ب داداشم کارتمو دادم گفتم داداش برو گوشت و ی مقدار خوراکی بخر  ب شوهرمم زنگ زدم گفتم شام اینجا مهمونیم و نگفتم ک خودم خریدم مخلفات شامو
بعد خواهرم اومد گفت آجی ی چیزی بگم گفتم بگو گفت من خیلی ازت معذرت میخوام گفتم چرا؟ گفت وقتی زنگ درو زدی مامان گفت غذارو بزار تو یخچال خواهرت نیاد ببینه بخورش تا برا شامتون بمونه حوصله ندارم شام بپذم
منم خییییلی از خودم بدم اومد خیلی اعصابم فقط و فقط از خودم خورد شد ک چرا اینجوری رفتار کردم فکر میکردم خونه پدرمه غذایی ک مادرم پخته دوس داره من ازش بخورم اما ب خواهرم گفتم اشکال نداره حتما حوصله نداشته
شبم کباب درست کردیم
حالا این گذشت
امروز میگیرنم خیلی شدید گرفته بود و ب شدت سرم و چشام درد میکرد شوهرمم مهمون داشت از بیرون براشون غذا گرفتیم من اصلا نمی‌تونستم غذا بخورم تو اتاق دراز کشیده بودم دیگه خواهر زاده شوهرم سرزده اومد خونمون غذای خودمو دادم ب اون
بعد یه ساعت ک سرم بهتر شد خواهرم زنگ زد گفت بیا بریم بیرون منم از خدام بود برم بیرون خیلی بی حوصله و افسرده بودم وقتی اومدم خونه بابام تازه اشتهام برگشت
بعد ب خواهرم گفتم غذا چی داشتید ظهر گفت ماکارونی ازش مونده برات بیارم؟ منم گفتم آره ولی نگو برا منه بعد خواهرم میخواست گرم کنه غذارو مادرم نزاشت گفت ولش کن برا شب نمیتونم غذا بپذم😐 بعد خواهرمم هی اصرار میکرد می‌گفت برا ابجیمه منم گفتم آبجی نمی‌خوام نیار بعد مادرمم گفت میگه نمیخوام و خواهرمم عصبانی شد
بعد مادرم گفت تو بهش گفتی تورو خدا گفتم نه نگفتم خلاصه بازم داداشمو فرستادم رفت چن تا ساندویچ گرفت برا خودشونم گرفت

الانم فکر میکنم بی ارزش ترین آدم دنیا هستم 

از شدت گرسنگی رنگو روم پریده بود از دیشب نتونستم شام بخورم از شدت سر درد اونایی که میگرن دارن میدونن 

نمیشه جایی ندارم برم😭😭شوهرمم دوسم نداره زیاد خونه نمیمونه خیلی تنهام مجبور میشم بیام اینجا پیش خواهرام و داداشم 

بعد از ناهار رفتم عزیزم بخدا فقطم چن بار این کارو کردم خیلی از خودم بدم میاد خیلی رفتار چیپ و بدی بوده ک این‌جوری بی ارزش شدم غذاشونو مخفی کنن من نبینم خاک تو سرم

بخدا انقدم براشون خرج میکنم 

چی بگم والا بخدا منم خودم خیلی براشون خرج میکنم