تاسوعا بابام بزور گفت بریم روستای ما
خلاصه رفتیم شبم رسیدیم شب رفتیم خونه دوستش شام خوردم
رفتیم دسته (شب میگیرین دسته رو)خلاصه من ۵ سال بود نرفته بودم قبلش درحد ۲۰ دقیقه رفته بودیم درستش بگم ۱۰ سال نرفته بودم
من تا ۱۰ سالگیم دهات زندگی مردم
خیلی خوشحال بودم
با دوستای بچگیم دیدم بغل کردم حرف زدم
کلی آدم همسایه قدییمون
دیدم بغل کردم
زن و پیر زن
وکلن یکم حالت جوگیری داشتم نمیدونم چرا من اینطوری نیستم خیلی برم با آدما حرف بزنم و برسه بغل و ماچ
هرکسی رسیدم باهاش حرف زدم سوال پرسیدم بچه داری برام جالب بود
حالا بعد اون مامانم حسابی سرسنگین شده
ببین با نصف روستا حرف زدم بغل کردم ماچ کردم