اون روزی که بابام گفت حاضرم بکشمت ولی نمیزارم مهاجرت کنی
همین پنجشنبه گذشته همه چی برام تموم شد
ولی خب باز نمردم باز از این زندگی نرفتم
همینجور بی حس میگذرونم
هیچی میمیری و زنده میشی یعنی قشنگ میبینی که مردی بعدش دیگه آدم سابق نمیشی اون روز قشنگ میتونی درد با کل وجودت حس کنی ولی اینقدر عمیقه که بی حس میشی بعدش بی حس مطلق
وقتی تنها کسی ک تو این دنیا دوسش داشتم ماه پیش فوت کرد
تلخ ترین روزای عمرم بود
روزی صدبار آرزو میکردم تو این دنیا نباشم
ولی خب چون خانوادم خبر نداشتن از دلم مجبور بودم قوی باشم
چند روزیه یکم بهترم
ولی ب جرات میتونم بگم یه حالی بودم ک تو عمرم اون حال نبودم . مرده متحرک
میدونستیم سهم هم نیستیم ، ولی همیشه ِآرزو خوشبختیشو داشتم.
واسع خودم اصلا ناراحت نشدم چون رابطه نداشتم دیگه باهاش
واسه جوونی خودش جیگرم میسوزه . اونهمه هوش و امید ب زندگی یه شبه تموم شد
میدونم هیچوقت آدم قبل نمیشم ولی دارم زندگیمو میکنم چون چاره ندارم
روزی که متولد شدم
اسی من الان تو همین وضعیتم
وقتیکه خانوادم تو دوران طلاقم بخاطر بی پولیم از خونه پدری بیرونم کردن . من موندم و جیب خالی و بی پناهی ...
روزی بود وقتی که مقصر نبودم همه ی کاسه ها رو سر من شکستن جوری که انگار همش تقصیر من بود در صورتی که تنها تقصیر من این بود که زیادی صادق و رو راست بودم ولی ادم بده من شدم
بعد فوت پدرم دنیا برام تموم شد و اینکه 41 سالمه نه ازدواج کردم و نه فرصت مادر شدن دارم به اخر خط رسیدم
دلم میخواد برم بغل بابام
بگم بهش دخترت که از گل نازک‌تر نگفتی بهش
الان چه حال روزی داره
ولی وقتی نمیتونم کاری کنم ترجیح میدم فک کنه همه چیز خوبه
