2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

1509 بازدید | 99 پست

از قبل تایپ شده طولانیه تا هرجایی دوست داشتید میذارم اگه دیدم کسی نیست نمیذارم چون واقعا احتیاج دارم باهام حرف بزنید بگید چیکار کنم سردرگمم کمکتونو لازمم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من یه دختر عادی بودم از یه خانواده ی عادی پدرم کارمند مادرم خانه دار یه برادر کوچکتر از خودم داشتم زندگی آرومی داشتم خانواده با آبرویی بودیم با اصالت و مردم دار هم پدرم هم مادرم از خانواده های بزرگ شهرمون هستن که همه به اعتبار بزرگ خانوادشون میشناسنشون و به اصطلاح خان زاده هستن البته این حرف ها برای گذشته هست خان و خان بازی از بین رفته اما اصالت و ریشه و احترام باقی مونده و خواهد ماند

از نظر مالی هم تو سطح متوسط رو به خوبی بودم و شکرخدا مجردی بدی نداشتم اما امان از بخت سیاه و متاهلی پر از رنج و عذاب....

24 سالم بود داشتم برا کنکور ارشد درس میخوندم که گفتن یکی از فامیلا واسطه ی خاستگار یه نفر شده

گفتیم بیان ببینیم  خلاصه میگم پسر 10 سال از من بزرگتر بود آدم خوبی به نظر اومد خوش قیافه بود تحصیل کرده خیلی خوب گفتگو کرد  باهم صحبت کردیم خیلی با شخصیت و مودب بود خانواده بدی هم نداشت شهر دوری کار میکرد که من قبول کردم بریم اونجا زندگی کنیم  خلاصه همون روز خاستگاری دل همه مارو برد و وصلت صورت گرفت

اون همون شب به گفته خودش تو یه نگاه صد دل عاشق من شده بود و واقعا هم با نگاهش با رفتارش با تک تک کاراش این عشقو نشون میداد احترام فوق العاده ای به خودم و خانوادم میذاشت من واقعا خوشحال بودم مامان بابامم انقدر دوسش داشتن که بعضی وقتا احساس میکردم از من و برادرم بیشتر دوسش دارن

همه چیز عالی بود چه روزگار خوشی بود رو ابرا زندگی میکردم هرررر چیزی که کل عمرم از یه رابطه ی متاهلی میخواستمو داشت حتی بیشتر حتی بهتر

انقدر همه چیز خوب بود که گاهی شک میکردم میگفتم اینهمه خوبی عجیبه نکنه اتفاق بدی بیفته نکنه از دستش بدم و واقعا هم حس ششم من هیچوقت دروغ نمیگه.... اتفاقای بدی در راه بود

اون آقا یه هیکل گنده ورزشکاری داشت من به شوخی بهش میگفتم ازت میترسم اونم منو مثل بچه ها که بغلشون میکنی میبری بالا سرت نگه میداری میبرد بالا و میخندید میگفت کوچولو موچولو یادش بخیر واقعا...

خلاصه اون میرفت سر کاری ماهی یک بار میومد مرخصی یه هفته پیش من بود دوباره برمیگشت این سری که نامزد بودیم رفت یادمه 57 روز نیومد من واقعا دلتنگ بودم گفتم چرا نمیای و بهانه سر کارشو میاورد و یدفعه گفت باید عقد کنیم

من قبول نکردم گفتم حداقل 6 ماه نامزد باشیم تازه 4 ماه شده بود ولی پاشو کرد تو یه کفش الا بلا که عقد باید انجام بشه دوره سیاه کرونا بود هیچکس جشن نمیگرفت پدرم میگفت دخترم یکی یدونست نامزدیش بی سروصدا بود عقدشو باید صبر کنیم بگذره من میخوام تالار بگیرم فلان و فلان کنم ولی اصلا و ابدا به خرجش نرفت که نرفت

گفت میریم مهظر یه عقد ساده میکنیم بعدا برا عروسیش جبران میکنم ماهم قبول کردیم


قرار شد خودم و مامانم خریدارو انجام بدیم و یه روز مونده به عقد اون بیاد

بماند که سر طلا خریدن مادر و خواهرش چقدر گدابازی دراوردن یه سرویس نازک الکی خریدن با وجود این که یک قرون خرج نکردن کل هزینه با خود آقاداماد بود منو مادرم هیچی نگفتیم حتی کوچکترین مخالفتی برا خریدای ارزون و بنجلشون نکردیم چون خودش خوب بود گفتم ولشون کن هر کاری بکنن مهم نیست من بااون خوشبختم اینا گذراست

گذشت و روز موعود رسید خودش اومد و واااای وقتی اون دم در خونمون ما همه انگار یه سطل آب یخ ریختن رومون  اصلا اون آدمی که دیده بودیم نبود کلا عوض شده بود شاید 50 کیلو کم کرده بود صورتش سیاه شده بود زیر چشماش گود رفته بود ای خدا یاد اون روزا هم میفتم حالم بد میشه

قرار شد خودم و مامانم خریدارو انجام بدیم و یه روز مونده به عقد اون بیادبماند که سر طلا خریدن مادر و ...

خب خداکنه زنش نشده باشین 

ارزش من رو به جز کسایی که منو دوست دارند کسه دیگه ای درک نمیکنه
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792