اون همون شب به گفته خودش تو یه نگاه صد دل عاشق من شده بود و واقعا هم با نگاهش با رفتارش با تک تک کاراش این عشقو نشون میداد احترام فوق العاده ای به خودم و خانوادم میذاشت من واقعا خوشحال بودم مامان بابامم انقدر دوسش داشتن که بعضی وقتا احساس میکردم از من و برادرم بیشتر دوسش دارن
همه چیز عالی بود چه روزگار خوشی بود رو ابرا زندگی میکردم هرررر چیزی که کل عمرم از یه رابطه ی متاهلی میخواستمو داشت حتی بیشتر حتی بهتر
انقدر همه چیز خوب بود که گاهی شک میکردم میگفتم اینهمه خوبی عجیبه نکنه اتفاق بدی بیفته نکنه از دستش بدم و واقعا هم حس ششم من هیچوقت دروغ نمیگه.... اتفاقای بدی در راه بود
اون آقا یه هیکل گنده ورزشکاری داشت من به شوخی بهش میگفتم ازت میترسم اونم منو مثل بچه ها که بغلشون میکنی میبری بالا سرت نگه میداری میبرد بالا و میخندید میگفت کوچولو موچولو یادش بخیر واقعا...
خلاصه اون میرفت سر کاری ماهی یک بار میومد مرخصی یه هفته پیش من بود دوباره برمیگشت این سری که نامزد بودیم رفت یادمه 57 روز نیومد من واقعا دلتنگ بودم گفتم چرا نمیای و بهانه سر کارشو میاورد و یدفعه گفت باید عقد کنیم
من قبول نکردم گفتم حداقل 6 ماه نامزد باشیم تازه 4 ماه شده بود ولی پاشو کرد تو یه کفش الا بلا که عقد باید انجام بشه دوره سیاه کرونا بود هیچکس جشن نمیگرفت پدرم میگفت دخترم یکی یدونست نامزدیش بی سروصدا بود عقدشو باید صبر کنیم بگذره من میخوام تالار بگیرم فلان و فلان کنم ولی اصلا و ابدا به خرجش نرفت که نرفت
گفت میریم مهظر یه عقد ساده میکنیم بعدا برا عروسیش جبران میکنم ماهم قبول کردیم