سلام
امشب شام غریبان بود…
شمع روشن کردم، ولی حس کردم هیچ نوری تو دلم نیست.
همه جا تاریک بود… نه فقط بیرون، توی دلمم هم تاریک بود.
یاد غربت کاروان اسرا افتادم،
بچههایی که پدر نداشتن، دلی که بیپناه مونده بود…
نمیدونم چرا، ولی حس کردم خودمم شدم یکی از اون یتیمایی که بغض دارن و صداشون درنمیاد.
دلم خیلی گرفته…
یه جور خستگی، یه جور دلتنگی، یه جور بیپناهی...
گفتم شاید یکی اینجا حال منو بفهمه.
امشب شما هم حس غریبی نداشتید؟
برام بنویسید... نذارید این دل تنها بمونه 🕯️