حدود 2 هفته قبل از عید امسال ی اقا پسری یه شب ساعت 2 بهم پیام داد سلام و احوالپرسی کرد...منم سر ی موضوعی مقداری بهم ریخته بودم و وقتی دیدم چهرش اشنا نیست بدون اینکه بپرسم شما و فلان خیلی بچه گونه و غیر منطقی ی ویس گرفتم گفتم چه احوالپرسی ساعت 2 شب پیام دادی فلانو بیسار..خیلی محترمانه گفت عذر میخوام حق با شماسست بد موقع مصدع اوقات شدم و ظاهرا شماهم حال خوشی ندارین...منم همون شب بلاکش کردم/:حدود 10 12 روز بعد از عید ساعت حولوحوش 5 غروب موبایلم زنگ خورد و همون اقا بود که خیلییییی محترمانه و مصرانه انن شروع کرد به توضیح که من خیلی ازتون خوشم اومده و شمارو فراموش نکردم و پیگیرتون بودم فلان..تا الان هم درگیر کارای مغازم بودم واسه عید و نتونسته بودم پیام بدم بلاک هم بودمو وووو منم هی از این در ک ن اصلا شمارو میشناسم و ن تمایلی دارم ب اشنایی..کلا شرایطش رو ندارم خلاصه این اقا به حدی محترم و با شخصیت بودن ک حدواندازه نداره..منم درنهایت قبول کردم چند روزی باهم در ارتباط باشیم...خوش برورو و خیلی مودب بود ولی خب دروغ چرا..از نظر ظاهری تایپم نبود شاگرد طلافروشی بود و هر چیزی که داشت رو خودش به دست اورده بود و به شدت با عرضه و با جنم بود..قببل از اینکه باهم دیداری داشته باشیم منو به پدرومادرش معرفی کرده بود و من این حجم ازعشقو علاقه خیلی برام گنگ بود..پدرو مادرش هم چون تک بچه بود خیلی ازش استقبال کرده بودن و اولین رابطه ای بود که پدر و مادرش رودر جریان گذاشته بود خلاصه با کلی گیرودار 22فروردین ماه باهم رفتیم تو رابطه..خیلی عجولانه تصمیم گرفتیم و بیشترش بخاطر این بود که چالش ها و مشکلاتی که جفتمون تو زندگی تجربه کردیم کاملاااااا شبیه ب هم بود...پسر خیلیییییی خوب و متشخصی بود و قصد داشت رابطمون رو جدی کنه..همش به فکر خرید خونه..بهتر کردن ماشین..راه اندازی مغازه و فلان بود و همه جوره کنارم بودو حمایتم میکرد...ولی خب من بخاطر شرایط زندگیم و چالش های شدید خانوادگی همیشه باهاش دعوا داشتمو خیلی کم ابراز محبت میکردم..گفت من اینقدر دوست دارم که درکت میکنم و کنارت میمونم تا رو ب راه بشی..خانواده هامون باهم رفتوامد میکردن و خانوادش خیلییییی دوسم داشتن دیگه حس میکردم اینقدررررر توی زمان کم همه چیز زود پیش رفته ک نمیتونیم برگردیم عقب..از کادو های گرون قیمت با اون مقدار کمی که در میاورد تا جاهایی که میرفتیم و خیلی چیزای دیگه ک نشون میداد اون پسر همون ایده الیه ک تو ذهنم داشتم..اما خب تو برهه ی بدی از زندگیم باهاش اشنا شدم و ارتباطمون خیلی سمی شده بود..کارا و رفتارام احترام و حرمت هارو از بین برده بود و در نهایت 22 خرداد باهم کات کردیم الان که نیستش خیلی بهم ریختم و حس میکنم خیلی دوسش دارم...ادم احساسی هستم اما تا حالا همچین رابطه ی پز از عشقی رو تجربه نکرده بودم....هزار دفعه من خراب کردم و هزارویک بار اون درست کرد..ولی خب ادمیه ک با نهایت دوسداشتن طرف ی جا صبرش تموم میشه یکبار پا پیش گذاشتم ک درست کنم اما گفت تو حتی ی دوست دارم روهم از من دریغ میکردی و الان خیلی دیره واسه گفتنش..گفت دیگه نمیتونم..خیلی عاشقتم اما روحوروانم خیلی اسیب دید و الان کلا با تو نه..با هیچکس نمیتونم نهایت هم گفت ان چیز که برای توست از کنارت نخواهد گذشت و ان چیز ک از ان توست به تو باز خواهد گشت/:بعد از چندوقت امشب بهش پیام دادم و گفت اصلا شرایط دیدن کسیو نداره..میشه بدون توهین و قضاوت برای شرایط فعلی ی راه حلی جلو پام بزارید ک برگرده<:
تو در برابر چشمانم نیستی اما تمام انچه که میبینم تویی:>
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.