سلام یه موضوعی خیلی افکار منو بهم ریخته
دختر عموی همسرم در گذشته خیلی عاشق همسرم بوده طوری که بارها به محمد پیشنهاد داده و شوهرمرد کرده
حتی موقعی که قرار بود عقد کنه اومده بود ب شوهرم گفته بود که من میخوامت و واس آخرین بار دار میگم و...
حالا ایشون طلاق گرفتن
و چند وقت پیش زنگ زده ب شوهرم و گله کرده که اگه با من ازدواج میگردی من انقدر دردسر نمیکشیدم و خواسته درد و دل کنه شوهرم قبول نکرده و قطع کرده
و اومد ب من گفت جریان رو
حالا دیروز اتفاقی نزدیک خونه پدرشوهرم دیدیمشون یهو اومد جلو نزدیک نزدیک همسرم وایساد گفت سلام پسرعمو و احوال پرسی کرد
میخواست بره تو حلق شوهرم انقدر که نزدیک شد
بعد من رو کاملا نادیده گرفت و اصلا نگاه نکرد و حرف نزد
من از دیروز دارم خودخوری میکنم اصلا پریشون حال شدم
بااینکه شوهرم کاملا جدی و سنگین یه احوال پرسی کوتاه کرد و آخر ب من احساس میکم ب عمد گفت بریم عزیزدلم ولی من خیلی آشفته ام احساس خطر میکنم از رفتارای اون خانوم
خیلی پیگیره مخصوصا حالا که طلاق گرفته