ته دلم خالیه، قلبم اندازه یک سیاهچاله درهمفشرده است، امروز با هزار امید و خیالِ راحت شده فهمیدم که بالاخره ویزای کار خواهرم اومد و میتونه کار کنه اینجا. خودم مشاور شغلی هستم تو موسسهمون و براش کار پیدا میکنم، بهش زنگ زدم و با ذوق خبر رو دادم. تا از سرکار برگردم کلی پلن چیده بودم تو مغزم که چیکار کنم، با کجاها مرتبطش کنم، کیا رو ببینم، چه روزهایی براش دنبال کار بگردم... اومدم خونه و تمام رویاها بر سرم آوار شد. تصمیمش اینه که برگرده، مامان هم باهاش میره، به جایی که معلوم نیست فردا خونهامون سالمه یا اینترنت وصله یا اوضاع ردیفه و هزار اما و اگر دیگر. و من میدونم که اگه اتفاقی برای ایران بیفته اگه اتفاقی براشون بیفته من اینجا جهنم رو زندگی خواهم کرد! میدونم که روی آرامش رو نخواهم دید.
احساس شکست میکنم، احساس حقارت، خودکمبینی، که نتونستم شرایط خوبی رو براشون فراهم کنم که بهشون خوش بگذره که راغب شن به موندن. که حتی نشد مسافرت بریم و زیباییهای فوقالعاده اینجا رو ببینیم. مایه شرمساری.
نه ماشین داشتم که ببرمشون بیارمشون و نه پول زیاد و نه دوستایی که به تیپشون بخوره و این ۵ ماه همش خونه بودن، تک وتوک بیرون و مسجد و خرید. ولی رد شدم. رد شدم تو این امتحان. آخرین شانسم بود که بعد رفتن بابا و طلاق خودم این خانواده کوچک سه نفره رو دور هم نگهدارم.
اونا از من انتظار دارن برم ایران، منم عاشق وطنم هستم، عاشق مردمم فرهنگم، زبانم، خیابونای تهران، دورهمی فامیلی...ولی بعد این همه مدت اینجا بودن به اونجا هم دیگه تعلق ندارم. الکس هم هست، ما الان مثل همسریم و بااینکه موافقت کرده تو ایران زندگی کنیم وقتی آبها از آسیاب افتاد، ولی آبها هنوز در آسیابن و اون هم شهروند کشوریه که قانون محدودیت گذاشته برای زندگی ساکنانش در ایران.
الان عذاب وجدان رابطم رو هم دارم. مامان میگه چرا ایرانی نه؟ ناراحته از بودنمون باهم، منتظر فرصته که ازش بدی ببینه. مهم نیست الکس هرموقع میاد براش گل میاره یا سعی میکنه تعارفات رو بجا بیاره و فارسی حرف بزنه دست و پا شکسته، که در خدمت ماست و بخاطر اینکه من کنار خانواده هام باشم، از خونمون رفته و پیش خانواده اش زندگی میکنه شهر مجاور. که اجاره رو با همین وجود پرداخت میکنه و بسیار دوستشون داره با وجود اینکه فهمیده احترامی برای خانوادهی من نداشته بخاطر خارجی بودنش. الکس یک انسان واقعیه، یک روح شفاف و من دارم بین اون و خانوادهام از دو سمت مختلف کشیده میشم.
بااین وجود انکار نمیکنم که هر بزنگاهی که همه درکنار هم بودیم به خانواده من بسیار خوش گذشته و صرفا دارن مقاومت میکنن که محبت و پذیرش ایجاد نشه چون مغایرت داره با اعتقاداتشون.
آخ ازین اعتقادات، هیچوقت نتونست منو متفاوت بپذیره بخاطر این اعتقادات. همیشه در حال عدم تایید من بود. هیچوقت بهم افتخار نکرد و از دلش نرفت که دیگه به چیزی که اون معتقده باورمند نیستم.
تنهام.
خانواده ام رو میخوام و دارن از دستام لیز میخورن، رقتانگیزناک تلاش میکنم ولی بدتر با هر حرکت بیشتر از دستشون میدم.
همه نقشه ها و آرزوهام برای ساختن زندگی کنار هم در یک کشور امن و مرفه برباد رفت، حالا که کار دارم و وضعم بهتره و خونه دارم و قراره ماشین بگیریم دارن میرن، حالا که طبیعت روی زیباش رو نشون داده و شهر پر از زندگی و جنب و جوشه.
حالا که کشورم امن نیست حالا که نمیدونم تا کی اینترنت خواهند داشت و حالا که گذر عمر بر هر سهی ما داره خودش رو نشون میده کم کم و بیشتر نیاز داریم کنار هم باشیم و خانواده کوچک شدهامون رو حفظ کنیم.
تقصیر از منه
شکست خوردم
ازدواج
سبک زندگی
محل زندگی
رفیق و پارتنر
حتی رشته تحصیلی
احساس ناکافی بودن داره لبپر میزنه ازم...
و نمیتونم تصویر بدرقه اشون رو در هفته آینده از ذهن دور کنم، دلم میخواد تنها بودم و هیچکس رو تو این دنیا نمیشناختم و فقط میدویدم و میدویدم تا خسته شم.
کمرم خم شده از بار فرزند ارشد بودن بابا. اصلن خوب بلد نیستم. تا تو بودی خیالم راحت بود که کسی هست مامان رو لوس کنه و نازش رو بکشه، من فقط باهاش دعوام میشه.
ینی واقعا در یک چشم بهم زدن رویام نقش بر آب شد؟ چیه این زندگی؟ چقدر سخته انتخاب کردن، چقدر دردناکه محکوم بودن به تنهایی و غربت، چقدر سخته که مادرت پشتت نباشه، که دست و پات بلرزه که الان چی میشه.
چقدر سخته بعد از خوابیدن در یک خانه، سریال ایرانی دیدن، شام خوردن دور یک سفره، باز برگردیم به تماسهای ویدیویی بیکیفیت نیم ساعته. به چت توی تل.گرام، به تند تند اخبار چک کردن، به دورنمای جدایی تا مدت نامعلوم!