بذار یه رازی رو بهت بگم، همهی ما شصت سال دیگه مردیم. شصت سال، چه عدد کوچیکی.
اما اگه قشنگ برقصی، اگه یه رنگ به رنگهای دنیا اضافه کنی، اگه یه نور کوچولو باشی تو شب تاریک یکی، اگه یادت نره لبخند بزنی، اگه از گریهکردن خجالت نکشی، اگه قلبت گرم بشه از تماشای شهر بعد بارون، اگه صدای گنجیشکها حتی وقتی مثل من یه کرگدن پیر و خسته و رنجوری مستت کنه، اگه تا روزی که هستی احترام زندگی رو نگه داری، کی میتونه بگه اومدن و رفتنت بیهوده بود؟
یهبار به کسی که لبخندش قشنگ بود گفتم همیشه بخند، گفت سخته، اما سعی میکنم. دلم آروم شد از حرفش.
لبخند تو هم قشنگه وسط دردها و رنجهات، انسان. همیشه بخند. سخته، اما سعی کن.
همین.
برای جین، پرنده شب. و برای تو، که نمیذاری بقیه بفهمن برای طبیعی به نظر اومدن از چه توفان روزمرهای رد میشی...
پ ن: من نمیدونم این متن برای چه کتابیه🥹