2777
2789
عنوان

بیاید از خاطرات تلخ بچگیم بگم

56 بازدید | 1 پست

راستش من وقتی به دنیا اومدم تو فامیلمون اولین نوه دختر میشدم

قبل من 4تا پسر بودن که 7 سال ازم بزرگتر بودن

بعد منم یکی پسر دیگه با فاصله 1 سال به دنیا اومد

راستش بچگی متوجه تفاوت ها نمیشدم

هرچند بابام خیلییییی اصرار داشت که نزدیک پسرا نشو

همین باعث شد من بیشتر جذب اونا شم

میدونید خب منع از کاری باعث میشه بیشتر کنجکاو شی

خلاصه تا 8 سالگیم تو دوران بچگی سپری میکردم

تا اینکه پسر عموم تو سن 15 سالگی سرطان گرفت


گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است... گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

روزا میگذشت و حالش بیشتر بد میشد

پسر عموم 17 سالگی فوت کرد و همه ما خیلیی بابت ناراحت شدیم برادر بزرگمون بود

این وسط پسر عمه عوضیم هر روز خودش بیشتر بهم نزدیک میکرد

اونم به یه بچه 10 ساله

ی روز با تمام وقاحت گفت یه بازی جدید یاد گرفتم بیا بریم یادت بدم

من خرم باهاش ررفتم

منو برد طبقه بالا خونشون و بهم تعرض کرد اخرشم با کلی گریه و داد و بیداد ولم کرد

حتما میپرسید خانوادت کجا بودن اون بنده خدا ها رفته بودن خاک سپاری 

روزا گذشت و من به مرور سعی کردم فراموش کنم

تا سن 13 سالگی که اومد در مدرسه دنبالم

وقتی در خونه پیادم کرد گفت دایی خونه نیست بزار منم بیام

هرچققدر تلاش کردم اجازه ندم بیاد تو اومد.....

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است... گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792