روزا میگذشت و حالش بیشتر بد میشد
پسر عموم 17 سالگی فوت کرد و همه ما خیلیی بابت ناراحت شدیم برادر بزرگمون بود
این وسط پسر عمه عوضیم هر روز خودش بیشتر بهم نزدیک میکرد
اونم به یه بچه 10 ساله
ی روز با تمام وقاحت گفت یه بازی جدید یاد گرفتم بیا بریم یادت بدم
من خرم باهاش ررفتم
منو برد طبقه بالا خونشون و بهم تعرض کرد اخرشم با کلی گریه و داد و بیداد ولم کرد
حتما میپرسید خانوادت کجا بودن اون بنده خدا ها رفته بودن خاک سپاری
روزا گذشت و من به مرور سعی کردم فراموش کنم
تا سن 13 سالگی که اومد در مدرسه دنبالم
وقتی در خونه پیادم کرد گفت دایی خونه نیست بزار منم بیام
هرچققدر تلاش کردم اجازه ندم بیاد تو اومد.....