با یکی یکسال تو رابطه بودم خیلی دوست داشتیم همو دقیقا مثل تو فیلما همه چی رو با هم حل میکردیم اما مشکل رابطمون این بود ک پول نداشت هیچی نداشت نه ماشین نه سربازی رفته بود هردو دانشجو بودیم
چن ماه همش فکر میکرد هی فکرش درگیر بود از طرفی اختلاف طبقاتی هم اذیتش میکرد باباش هم پولدار نبود
اما اون از اول همه ی این شرایط رو میدونست و با اگاهی اومد جلو
خودش میگفت ک فکر میکرد بتونه و راحته پول دراوردن ی مدت سرکار میرفت اما سخت بود بهش پول نمیدادن
اونم از اون شخصیتای کمالگرا ک همش با خودش نشخوار فکری میکرد ک چرا نباید منو با ماشین خودش برسونه
همین چیزا رابطمون رو خراب کرد انقدر ک به اینده فکر کرد
گفت نمیتونم خوشبختت کنم اگ چن سال صبر کنی و من نتونم چی نمیتونم بهت قول بدم
راست میگفت حرفاش منطقی بود ولی ما ک منطقی نرفته بودیم تو رابطه از روی احساس تصمیم گرفتیم و من قبول نکردم گفتم تلاش میکنی چرا نشه اینجوری ک ادم حتی نمیدونه فرداش زنده هست یا ن
خیلی تلاش کردم خیلی حرفا زدم ولی مصمم بود رو تصمیمش
الان یکماه گذشته ولی اشک من خشک نمیشه حتی همین ثانیه ک دارم مینویسم
و همچنان ب این موضوع فکر میکنم ک ایا اون از خودش گذشت و فداکاری کرد ک رفت
یا از من گذشت و به خودش لطف کرد
اگ بدمن من راحت تر بود پس چرا الان کیفش کوک نیست و دیگ ادم سابق نیست