از اول زندگیم یه خانواده حساس داشتم
با اخلاق تند و بی تربیت
هر وقت میرفتم بیرون با بقیه بازی کنم مامانم میومد پیش همه با کتک و دعوا میبرد منو داخل میگفت پسرا نگاهت میکنن
الان تو سی سالگی یه دوست ندارم
اوج جوونیم نذاشتن یه پسر نگاهم کنه شاید ازدواج میکرذم
الانم دیگه هبچکس نمیاد
خدایا خستم
دلم پر از گله هست
چرا منو زندونی کردن
هرشب صدای دختر عموهام میاد که باهمن و میان پشت پنجره اتاق من میشینن حرف مبزنن و من تنهاترین توی اتاقم زور میزنم که خوابم بره فراموش کنم