من نزدیک ب یک ساله ک ازدواج کردم شوهرم انتخاب خودم نبود خودم قبلا یکیو میخاستم سه سال با هم بودیم خونوادم راضی نمیشدن دیگه قسمت نشد
شوهرم ک اومد خواستگاری شرایط خوبی داشت خونوادم اینقدر منو تو فشار گذاشتن ک اینو قبول کن خیلی خوبه منم بخاطر اصرارشون و صرفا فقط بخاطر اینکه از دست گیردادناشون راحت بشم با خودم گفتم خب اینکه پسر خوبیه قبول کردم
ولی الان دیگه نمیخام زندگی کنم باهاش مطمعنم اگر ب خونوادم بگمو کارو ب قهرو دعوا برسونم طرف منو نمیگیرن میگن زندگی کن باهاش شوهرمم ادمی نیست راحت طلاق بده قطعا کلی دادگاهو رفتو امدو عصاب خوردی بهم میده
اینجا بخدا اگر یکی قتل کنه راحت تر باهاش کنار میان تا طلاق بگیره شاید دیگه خواستگاری برام نیاد خونوادمم اجازه مستقل شدنو کار کردنو اینهارو نمیدن باید برگردم پیش خودشون و واقعا اذیت میکنن
جدای همه اینها خیلی بابام از اینکه طلاق بگیرم غصه میخوره و قبولش یکم براش سخته
راه موندن و سازشم با شوهرم ندارم واقعا اگر بمونم از لحاظ روانی خیلی اذیتم
شما اگر جای من بودین چیکار میکردین
میموندین توی این زندگی یا طلاق میگرفتید میرفتید خونه باباتون