بچه ها شوهرم کادر درمانه اومدیم یه شهری زندگی میکنیم که خیلی خیلی مردم فقیر داره و خیلیم مردم نجیبین بعد ما تو محوطه بیمارستان بهمون خونه دادن هر وقت از تو حیاط رد میشم میبینم چقدر مردم اروم و طفلی هستن دلم کباب میشه.
بعد دیروز شوهرم یه اقایی رو عمل میکنه که کارگر بوده و چاه میکنده تو چاه که میره یه چیزی از بالا میوفته پایین رو سرش و ضربه مغزی میشه بعد شوهرم میگفت اصلا امید زیادی به زنده موندنش نیست ولی بعد جراحی شوهرم هوشیاریش از سه رسیده به شیش هرچند بازم خیلی امیدی نیست.
بعد مادرش رفته یه بسته شکلات کادویی اورده پشتش رو خونده چهارصد هزار تومن بوده قیمتش. شوهرم میگفت در دین حد فقیرن که گفتم برین خونه فردا برگردین گفتن نه هزینه رفت و برگشت برامون زیاد میشه😭
یه بغضی کردم که این زحمت رو کشیدن. به شوهرم هی میگم کاش قبول نمیکردی میگه خب خریده بودن دیگه پولشون رو که پس نمیدن