این مادر شوهرم خیلی فضوله خیلی دروغگو هست خیلی به همچی کار داره پشت سر خدا هم صحبت میکنه خلاصه منو خیلی اذیت کرده تو این دو سه سال
خلاصه دامادشون میاد به شوهرم میگه من نمیتونم با آبجیتون مدارا کنم هرروز جنگ داریم تکلیف منو مشخص کنین بعد شوهرم آبجیش رو بر میداره میاره شهرستان خونه باباش اینا که باهاش صحبت کنه
بین این دوتا هم جنگ میشه آبجیش بر میگرده شهر
از اینور مادر شوهر و پدر شوهرم هم میرن که داماد و دخترشون رو آشتی بدن
شوهرم کلید خونه مارو به مامان باباش میده که شبو اونجا بمونن اونا هم میرن خونه ما
میدونم مادر شوهرم تمام سوراخ های خونم رو میگرده خیلی عصبیم
بعد الان مادر شوهرم فک میکنه من از هیچی خبر ندارم حتی از اینکه رفتند خونم شبو خوابیدن
خیلی ادعا داره میخوام یجوری کنایه و تیکه بندازم ضایعش کنم چطوری ؟
یا بیخیال بشم