خاله بزرگم شهر ما نیستند و چون دوتا بچه داره که یکیشون مدرسه ای و یکیشونم دانشگاهیه ( دخترش اواخر ۱۶ سالگیه و پسرش اواخر ۲۰ سالگیه )
فقط تابستونا میاد و زیاد هم نمیمونه نهایتتتت ۱۰ روز و تو این مدت میره خونه مامانبزرگم
خالم و شوهرش و بچه هاش جمعه شب اومدن شهر ما
اول اومدن خونه ما واسه شام ، بعد که میخواستند برن هی میگفتن بگید جانا (منظورشون من بودم ) بیاد خونه مامانبزرگ تا باهم باشیم و دخترا دور هم باشن و فلان( چون من و دختر خالم از بچگی عین خواهر بودیم و کلییی با هم صمیمی هستیم )
من جمعه نرفتم
شنبه صبح هی مامانبزرگم زنگ میزد اصرارررررر که جانا بیاد خونمون و از این حرفا
مامانمم گفت برو خونه مامانبزرگت اینا
منم بالاخره شنبه ظهر رفتم اونجا