با مادرش رفته بودیم لباس محرمی بخریم شوهرم یه شهر دیگس اونجا کار میکنه . کلی گشتیم لباس پیدا کنیم بالاخره یچیزی که نسبتا خوب باشه پیدا کردم خداروشکر .
زنگ شوهرم زدم که بگم قیمتش آنقدر هست بگیرم ؟ به گوشی لمسیش زنک زدم جواب نداد دیگه زنگ گوشی ساده زدم جواب نداد باز دیگه بعد چند دقیقه خودش زنگم زد با توپ پر .
تا گفتم سلام یهو گفت میگما الان میخای خبر مرگ کسی بهم بدی که آنقدر زنگ میزنی وسط حمام اونم بخدا با تندی و صدای بلند وسط بازار
گفت الان میخای خبر مرگم بدی که آنقدر زنگ میزنی چقدر یه لحظه ناراحت شدم و اوقاتم تلخ شد .
چقدر دلم شکست چقدر . تو خودم خورد شدم
ساعت هشت هم رسیدم خونه پنج دقیقه قبلش پیامم داده بود که من خابیدم